مهمان قلب منی

ساخت وبلاگ
یه سری مهارت‌هایی بوده که هیچ‌وقت یاد نگرفتم. یه سری کارهای عملی. یه سری ورزش‌های پایه. حتی یه سری مهارت‌های ارتباطی تو جمع بودن. گاهی فکر می‌کنم چقدر سخته برام ارتباط با بعضی‌ها یا بودن تو بعضی‌ جمع‌ها./ دیروز صبح که بیدار شدم فهمیدم دایی مرد. باز مجلس عزا. دیگه نمی‌کشم. وقتی صدای نوار قرآن می‌شنوم حالم بد میشه. خسته شدم از بس تو قبرستون وقت سپری کردم. این روزها به یه تعداد جلسات مشاوره‌ی سنگین با یه مشاوری نیاز دارم که سرش به تنش بی‌ارزه. حس می‌کنم چقدر این‌جا تنگه برای نفس کشیدن. + |  سه شنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۱| 17:19  | ش  |  مهمان قلب منی...
ما را در سایت مهمان قلب منی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 126 تاريخ : پنجشنبه 16 تير 1401 ساعت: 14:03

هنوز خوشبینم. یعنی خوشبینی و امیدی که تو خودم دیدم رو تو هیچکس ندیدم. فکر می‌کنم خب، این روزها هم می‌گذره. روزهایی میاد که ما، یعنی این مملکت، روی خوش هم می‌بینه. ولی در عین خوش‌بینی واقع‌بینانه هم نگاه می‌کنم به این حالات. با خودم میگم اونایی که تو متروپل مردن چی از دست دادن مگه؟ هیچی واقعا. یاد اون مصاحبه‌ی تو مجله قبل انقلاب میفتم. گفته بودن اگه بگن مثلا چند روز دیگه می‌میرید چیکار می‌کنید. حمیرا گفته بود خوشحال و راضی منتظر اون روز میشم. فکر می‌کنم زندگی یعنی همین./ همزمان که دارم می‌نویسم یه آهنگ افغانستانی داره پخش میشه از گوشیم. فکر می‌کنم غمگین‌ترین آهنگ تاریخ افغانستان باشه. چون آخرین آهنگی بود که بعد از به قدرت رسیدن طالبان از تلویزیون ملی شون پخش شد. بعد از این دیگه آهنگی از خواننده‌ی زن پخش نکردن. دنیا به وضع اسفناکی افتاده. بقول شاهرخ مسکوب انگار یه مشت آدم برفی در معرض آفتاب... + |  یکشنبه هشتم خرداد ۱۴۰۱| 0:14  | ش  |  مهمان قلب منی...
ما را در سایت مهمان قلب منی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 132 تاريخ : پنجشنبه 16 تير 1401 ساعت: 14:03

اونقدر حرف برای نوشتن دارم که نمی‌تونم گزینش کنم و بنویسم. چندسال دیگه وقتی به این پست نگاه کنم مطمئنا به خاطر نمیارم که چه حرف‌هایی بوده. مثل وقتی‌که به پست‌های قبل نگاه می‌کنم و متوجه خیلی چیزها نمیشم. چه زود همه‌چی از اهمیت میفته. مخصوصا این روزهای من. یه احساس خلاء یا یه چیزی مثل این دارم. انگار بین زمین و آسمون معلق هستم. این معلق بودن یکی از لذت‌بخش‌ترین احساسات ممکنه برام. هرچند جرئت اینکه واقعا تجربه کنمش رو ندارم، اما هربار که هیپنوتیزم می‌کنم، خودمو میندازم تو این معلق بودن و از شدت لذت تمام اضطرابم می‌ریزه و به ده دقیقه نمی‌رسه که خوابم می‌بره. بعد فکر می‌کنم ده دقیقه از بیست‌و‌چهار ساعت کم که بشه و باقیش به اضطراب بگذره شاید خیلی هم جالب نباشه. اما خب زندگی همینه دیگه. بقول مظاهر مصفا با هراس رسید و به اضطراب گذشت... ولی فکر می‌کنم روزهای روشن هم میان. مثل قبل. فقط کمی زمان لازمه. همینجوری که ابرها دارن کنار میرن، همینجوری هم خورشید سر بر میاره. فقط یه ذره وقت میخواد.همین. اومدم بنویسم که نمی‌تونم حرفا رو گزینش کنم و بنویسم... + |  شنبه چهارم تیر ۱۴۰۱| 1:22  | ش  |  مهمان قلب منی...
ما را در سایت مهمان قلب منی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 119 تاريخ : پنجشنبه 16 تير 1401 ساعت: 14:03